خلاصه ی نمایش نامه ی کالیگولا اثر آلبر کاما
نویسنده : فاطمه خانی
نگر تا حلقه ی اقبال نا ممکن نجنبانی
انوری
بازیگران:
کالیگولا: بیست و پنج تا بیست و نه ساله
کائسونیا : معشوقه کالیگولا، سی ساله
هلیکون : ندیم و محرم راز کالیگولا، سی ساله
اسکیپیون : هفده ساله
کرئا : سی ساله
بزرگزادگان
پیشکار: پنجاه ساله
مریا : شصت ساله
موکیوس : سی و سه ساله
زن موکیوس
و ........................
زندگی نامه آلبر کامو
آلبرکامو از پدری فرانسوی و مادری اسپانیایی در الجزایر چشم به جهان گشود . کامو در سال های نخستِ پس از جنگ جهانی دوم همراه با ژان پل سارتر و سیمون دو بوار گروه نویسندگان ، فیلسوفان و منتقدان متعهد فرانسه را تشکیل دادند . هدف مشترک آنان تلاش برای حصول آزادی ، عدالت و عظمت انسان در دوران ستمگرانی بود که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند . کامو در واقع از سال 1935 ، یعنی هنگامی که دانشجوی دانشگاه الجزایر بود ، در جنگ تبلیغاتی بر ضد فاشیسم *، مشغول فعالیت بود . او در آثار خود به مسائل مهم زمان ، یعنی فاشیسم ، کشتارهای جمعی ، پاکسازی*های وحشیانه ، استعمار ، مجازات مرگ، شکنجه ، تبعیض نژادی و جز اینها می پرداخت. کامو در برابر هر یک از اینها پاسخ اخلاقی روشنی ارائه می داد . او همچون بسیاری از روشنفکران زمانش، نظرهای خود را در دو قالب مهم ادبی ، رمان و نمایشنامه ، بیان می کرد. آثار عمده او را چهار نمایشنامه : کالیگولا(1944)، مقاصد ضد و نقیض (1944)، حکومت نظامی (1948)، آدمکشان عادل(1950)؛ دو مجموعه مقاله : اسطوره سیزیف (1942)، عصیانگر (1951)؛ و به ویژه رمان هایش : بیگانه (1942)، و طاعون (1947) تشکیل می دهند . موضوع بیشتر آثار او «پوچ گرایی » (بی معنی بودن هستی انسان در زمین) بود و در کشف راه حل های مثبت برای مسائلی که پوچ گرایی ارائه می داشت پیوسته تلاش می کرد . کامو در اسطوره سیزیف چهره انسانی را نشان می دهد که ناگریز است وظیفه ای پوچ را به انجام برساند ، انسانی که در عین حال انجام چنین وظیفه ای شاق از رسیدن به خوشبختی غافل نیست . انسان کامو پوچی را می پذیرد اما به یاری همه سلاح هایی که در اختیار دارد با آن به نبرد برمی خیزد .
در سال های نخست دهه 1940، واقعیت های خشن اشغال فرانسه به وسیله سربازان آلمان در نگرش کامو نسبت به جهان تغییری اساسی پدید آورد . او جهان متعالی و نفس گرایی اسطوره سیزیف را به کناری افکند و اقداماتی را بر ضد خشونت انقلابی و به ویژه کمونیسم و فلسفه تاریخ آن آغاز کرد. دو اثر حکومت نظامی و آدمکشان عادل مبارزه ای مقدماتی برای جنگ تمام عیاری بود که به یاری عصیانگر تدارک دید و به دنبال آن از سارتر و دوستان برید. انتشار این کتاب در 1952 سبب آغاز مجادلات شدید میان کامو و سارتر که متحد حزب کمونیسم فرانسه به شمار می آمد ، شد. بسیاری از خوانندگان او ، آثار این کامو را بیشتر می پسندند . باگذشت زمان ثابت شده است که طاعون، با آن پایان خوشبینانه و تمثیل ناساز، شاهکار او نیست («آنچه آدمی به هنگام همه گیری بیماری درمی یابد این است که چیزهایی که در انسان شایسته تحسین است بیش از چیزهایی است که سزاوار سرزنش است») بلکه رمان سقوط (1956) اثر عمده او به شمار می رود . در سقوط ، که یکی از ده رمان بزرگ جهان شناخته شده ، نویسنده در نوشگاهی در آمستردام ، به گونه ای غم انگیز و خنده*آور ، از ناتوانیهای خود با شنونده ای خاموش سخن می گوید . او حتی نتوانسته است جلوِ خودکشی دختری را در رود سن بگیرد. این رمان هر چند به ظاهر پوچ گرایانه است اما در واقع طرد پوچی است . کامو در 1958 با انتشار مجموعه داستان غربت و قربت ثابت کرد که در زمینه داستان کوتاه نیز، که زنده ترین و ارزشمندترین قالب ادبی شناختهشده،تواناست .
در 1960 ، آلبر کامو که روزی سرمقاله هایش در روزنامه مخفی نبرد، روزنامه نهضت مقاومت فرانسه ، به مردمی امید حیات می بخشید که حضور چکمه سربازان هیلتر نفس در سینه های شان بند می آورد ، در حادثه ای رانندگی جان باخت . کامو اگر در این حادثه جان خود را از دست نمی داد اکنون یکی از رمان نویسان پیشرو عصر حاضربود . آلبرکامو در 1957 جایزه نوبل برای ادبیات را از آن خود کرد. این جایزه برای مردی که پدرش کارگر دوره گرد مزرعه مادرش خدمتکاری بی سواد بود دستاورد کوچکی به شمار نمی آید
خلاصه ی نمایش نامه ی کالیگولا
همه ی بزرگ زادگان در یکی از تالارهای کاخ سلطنتی گرد آمده اند و حالات و حرکات عصبی از خود نشان می دهند در حال بگو و مگو هستند درست است نگرانند! اما نگران چه چیزی ؟ نگران شاهزاده کالیگو لا که بعد از مرگ خواهرش چند روزیست بی خبر از قصر بیرون رفته بزرگ زادگان دلیل رفتن او را عشق به خواهرش می دانند اما افسوس که رفتن او در میان غباری نا معلوم است که برای هیچ کس جز خودش قابل درک نیست در بین بزرگان کرئا فردی زیرک و محافظه کار نسبت به اوضاع نگران و تا حدودی نفوس بد می دهد و یکی از بزرگان دیگر از رفتن او شاکی و رفتارگذشته ی او را نقد می کند و از ارتباط با خواهرش که خود تجاوز از اصول است بحث می کند هر کدام به صورتی اعتراض و نگرانی خود را ابراز می کنند که در این هنگام یکی از نگهبانان خبر دیده شدن کالیگولا را در باغ قصر می دهد که دقایقی بعد کالیگولا سرگشته و با موهای خیس و پاهای گل آلود رو به روی آینه با خود واژه های نامفهومی راز فرمه می کند که ناگهان هلیکون همراز و ندیم اوچمش به کالیگولا می خورد او دیگر کالیگولا ی سابق نیست از حرف هایش بوی غریبی بلند می شود او دلیل رفتنش را به دست آوردن ماه می داند او می گوید احتیاج به نا ممکن دارد دنیا را به این صورتی که هست او را راضی نمی کند و انسان ها را خوشبخت نمی داند و سلب خوشبختی از آنان را دلیل مرگشان می داند و بعد باز شنیدن صدای پا احساس خطر می کند از هلیکون می خواهد که کسی از این مقالات با خبر نشود و ازاو قول کمک کردن در به دست آوردن ماه را می گیرد و خارج می شود که کائسونیا معشوقه ی کالیگولا واسکیپیون جوانی شاعر و پسر یکی از بزرگزادگان شتابان وارد می شوند.
سراغ کالیگولا را از هیلکون می گیرد اما او از ترس سعی می کند طفره برود لحظاتی بعد شاهزاده وارد می شود که چشمش به کائسوپنا و اسکیپیون می افتد و بزرگان هم همه میخ کوب فقط نگاه می کنند که پیشکار لب وا می کند و احساس نگرانیشان را بازگو می کند که کالیگولا با عصبانیت می گوید به چه حقی نگران بودید که پیشکار ناگهان فکری به نظرش می رسد می گوید مسائل خزانه ها را به نگرانی واداشته که این خود باعث جوانه زدن نقشه ی شومی در سر کالیگولا می شود او در غیاب بزرگان نقشه را برای کالئونیا و پیشکار بازگو می کند از این قرار است در مرحله ی اول همه بزرگان و همه ی آحاد مملکت که ثروتی دارند باید الزاماً اولادشان را از ارث محروم و فوراً وصیت نامه بنویسد که اموالشان بعد از مرگ به نفع دولت ضبط می شود و بعد نسبت به احتیاجاتشان تدریجاً اشخاص را می کشند و دستور می دهد در تمام روم این دستور اجرا شود پیشکار می خواهد مخالفت کند اما از ترس مجبور است مزه تلخ اطاعت را بچشد و لب فرو بندد کائسونیا، او هم از این فرمان ناراضی است او هم باید مثل دیگران شاید به خاطر عشق و یا که از ترس لباس سکوت بپوشد و تنها نظاره گر باشد.
کالیگولا در ملاقاتی که با کرئا دارد احساس انزجار می کند اوادبا را دروغ گویانی بیش نمی داند چرا که دنیا را چیزی جز هیچ نیست آن را اهمیت می بخشند اما کرئا در پاسخش چنین می گوید زندگی در این دنیا چنین اعتقادی را می طلبد کائسونیا هنوز پریشانی کالیگولا را از مرگ خواهرش می داند اما شاهزاده می گوید تنها عشق نیست که مردی را به گریه وا می دارد دلیل گریه ی بسیاری از ما کار دنیاست از معشوقه اش می خواهد کنارش بماند او تنهاست تنهای که تمام سلول هایش را در بند گرفته که روح آشیفته ی او قادر به گشودن این بند نیست افکارش به گونه ای او را به سوی خود جذب می کنند که او را از آغوش خواب آرامش گرفته او از خوش متنفد است چرا که با قدرتش نمی تواند کاری بکند که رنج ها به خواب بروند و صبح گاهی از تبسم خوشبختی بر صورت جهان بنشیند در کل می خواهد با خدایان برابری کند.
معشوقه اش می خواهد او را قانع کند اما این کار نشدنیست او همان حرف های خود را تکرار می کند شاهزاده از آن بارش نم نم به طوفانی تبدیل می شود که سیل جنوبش هر چیز را سر راهش باشد با خود خواهد برد با ضربه تند او به سنج ها تمام فضا را صدای وحشت در بر می گیرد و با گفتن کلمه ی اعدامی ها را بیاورید ....... تمام کاخ پر از همهمه و صدا می شود و صدای تاریک وحشت بر همه جا سایه می افکند و بعد از معشوقه اش تقاضای فرمان بری می کند و شاید در آن فضای شوم و وحشت چاره ای جز اطاعت و همساز شدن با او را ندارد و او هم قول می دهد در این راه مثل او بی رحم شود.
سه سال بعد
همه ی بزرگان در خانه ی کرئا جمع شدند و هر کدام از بیحرمتی به زنانشان « مصادره ی اموال » قتل فرزندانشان و ......... به ستوه آمده و همه با سلاح ها و مشعل های افروخته به سوی در خروجی می روند که کرئا با محافظه کاری و زیرکی اش خشم آنان را خاموش و تصمیم نا آگاهانه یشان را چیزی جز شکست نمی داند او با آنان همراه می شود نه ههم رأی و می گوید دلیل انگیزه اش برای نابودی کالیگولا تحقیرهایی نیست که به آن ها روا می دارد و چیزی که او را وادار به این کار می کند از دست دادن زندگی نیست بلکه مفهوم و معنای آن نابود شدن انگیزه ی هستی است و می گوید نمیتوان فلسفه اش را رد کنیم و دندان به جگر می گیریم تا منطقش مبدل به جنون شود و همه هدفشان را به هم نزدیک می کنند یعنی برای حیات مسائل اخلاقی و فضیلت ها نقشه ای کاملاً حساب شده را طرح ریزی می کنند البته هلیکون از این همه خونسردی بزرگان بو برده که نقشه ای در سر دارد.
کالیگولا برای صرف غذا به خانه کرئا رفته و به قول خودش به خاطر خزانه ی مملکت خادمین را کم کرده و بزرگان را وادار به چیدن سفره می کند و آنان را به باد تمسخر و تحقیر می گیرد و هیچ زهری کشنده تر از این نیست که لیپیوس یکی از بزرگ زادگان که پسرش به دست شاهزاده کشته شده و در قلبش انتقام موج می زند کالیگولا با نقل داستانی مضحکه با تهدید مرگ پسر دومش او را مجبور به خندیدن می کند و یا زمانی که همسر موکیوس را در برابر چشمانش و بزرگان به اتاق دیگر می برد و به موکیوس چیزی جز برچسب بی غیرتی نمی توان زد که نتیجه ی بز دلی اش می باشد و رفیوس بی چاره که سایه ی مرگی با پایان مهمانی به او نزدیک و نزدیکتر می شود می بیند.
شاهزاده برای جمع توضیح می دهد که او و ندیمه اش مشغول رساله ی اعدام می باشند و باز دوباره همان حرف های تکراری تا این که همه خارج می شوند به جز کائوسونیا و سه نفر دیگر که خود نام برده برای بحث درباره ی روسبی خانه می ماند کالیگولا به دلیل خوردن زیادی شراب خسته است و از کائوسونیا می خواهد نقشه را برایشان تعریف کند. کائوسونیا می گوید کالیگولا می خواهد یک نشان افتخار وضع کند و به افرادی پاداش داده می شود که به روسبی خانه او بیشتر رفت و آمد کنند و هر فرد که بعد از 12 ماه به اخذ نشان افتخار نائل نشود اعدام خواهد شد البته هدف از این انتخاب کسی است برای اعدام.
کالیگولا چشمان نیمه بازش را به مریای پیر که گوشه ای در حال خوردن نوشیدنی است خیره کرده او تنها منتظر بهانه ای است و چه بهانه ای بهتر از این که آن نوشیدنی پازهر است و او را متهم به سوءظن به خودش می کند اما او هرچند دست و پای می زند او را قانع کند به خاطر تنگی نفس بوده او با استدلال های همیشگی اش او را متهم به سوءظن می کند و با خوراندن زهر به او، او را به خواب مرگ می فرستد. کرئا و لیپیوس که تمام حادثه را نظاره گر بودند فقط تنها سعی می کنند که جسد را بیرون ببرند شاید دیگر برایشان این چیز عادی است.
اسکیپیو وارد می شود که با دیدن کائسونیا می خواهد برگردد اما کائسونیا او را صدا می زند انگار او هم صبرش لبریز شده است و می داند که اسکیپیو از کشتن پدرش در حال منفجر شدن است سعی می کند با حرف هایش و باز گویی چگونگی قتل پدرش آتش خشمش را بیشتر و بیشتر کند.
کئسونیا خارج می شود و کالیگولا با ورودش آهسته به طرف اسکیپیون می رود و در مورد اشعارش از او می پرسد و با حالتی لبریز از نفرت پاسخ می دهد و همین گونه بحث ادامه می یابد تا این که کالیگولا او را پیش پای خود می نشاند و چهره ی او را در میان دستش می گیرد و از او خواهش می کند که شعرش را بخواند او که سینه اش لبریز از کینه است اول از خواندن امتناع می کند اما گویی یخ سردی اش با گرمای احساس کالیگولا آب می شود و کم کم شروع به خواندن می کند و بعد کالیگولا آرزوی صفای باطن او می کند و خود را دنیایی از بدی و برعکس او را دنیایی از خوبی می داند که نمی تواند او را درک کند و در آخر می گوید شعرهایت خوبند اما خون ندارند و اسکیپیون خود را عقب می کشد و با نگاهی نفرت انگیز او را عفریته می خواند و با تمام وجود نسبت به او احساس ترحم و انزجار می کند اما کالیگولا باز با احساسی عاجزانه و توام با خشم از احساس تنهایی خود سخن می گوید تنهایی که مملوء از حضور دیگران و فریادهای پیچیده ای می باشد اما اسکیپیون باز هم با حالت همدردی به او نزدیک می شود و دست روی شانه اش می گذارد و می گوید دلیل چنین احساسی نداشتن دل خوشی و آرامش است اما او بعد از تصدیق حرف هایش تسلی خود را تحقیر می داند.
این بار دیگر خبر از آدم کشی نیست بلکه کالیگولا خود را به هیبت ونوس درآورده و همه ی بزرگان هم با گفتن خواسته ها و نیازها و مدح و ستایش او از کالیگولا استجابت دعا می طلبد هر چند می دانند که او ونوس نیست اما مجبورند مثل کبک سرشان را توی برف کنند اما اسکیپیون آرام نمی گیرد و او را به خاطر توهین به مقدسات سرزنش می کند و هر چند کائسونیا می خواهد به او متذکر شود که حرف هایش ممکن است به قیمت جانش تمام شود او با بی باکی تمام ادامه می دهد تا به گفتن واژه ی مستبد می رسد.
کالیگولا خود را از چنین صفتی مربا می کند چرا که مستبد را کسی می داند که دیگران را فدای جاه طلبی و عقایدش کند و برای صحت چنین موضوعی از زیر بار نرفتن در سه جنگ نام می برد که دلیل چنین رفتاری را احترام گذاشتن به جان مردم می داند و اعمال قدرتش را فقط جبران حماقت و نفرت خدایان می داند.
هلیکون همراست و همدم تنهایی او می خواهد او را از اتفاقی که در راه است با خبر کند حتی هم می گوید که قصد جانش را کرده اند اما کالیگولا بی اعتنا به حرف هایش مثل دختر جوانی که از رویاهایش صحبت می کند و همین گونه غرق در گفت و گوی ماه است و هلیکون که می داند حرف زدنش بی فایده است نقشه ای را که اتفاقاً به دستش افتاده است رو به روی کالیگولا می گذارد و می رود.
کالیگولا بعد از صحبت با بزرگ زاده ای که آمده است خبر توطئه را فاش کند، به لوح جلوی دستش تماشا می کند و به نگهبان دستور می دهد که کرئا را احضار کند در فاصله ای که کرئا قرار است بیاید او نسبت به کارهایی که انجام داده و می دهد ایمانش ضعیف شده و انگار که می خواهد دود پشیمانی از سینه ی آتشینش بالا بگیرد که باز حماقت می کند و می گوید باید تا آخر خط رفت کرئا که وارد می شود کالیگولا برعکس همیشه امروز خیلی با احترام و جدی حرف می زند و از او می خواهد که بدون در نظر گرفتن منافع شخصی و دروغ با هم حرف بزنند.
کرئا در پاسخ به کالیگولا تصمیم قتل او را مضر و بی رحم بودن او می داند و نه تنفر و چیز دیگری. خود و دیگران را خواستار امنیتی می داند که با وجود او از آنان سلب خواهد شد.
کالیگولا همه ی شاعران را که اسکیپیون یکی از آن هاست فرا می خواند که شعر ی را در مورد مرگ و مهلت بسراید وقت که به اتمام می رسد کالیگولا از هر یک می خواهد که اشعارشان را بخوانند. نفر اول شروع به خواندن می کند :
ای مرگ هنگامی که از آن سوی کرانه های سیاه و ......... و با سوت او به نفر دوم و همین گونه ادامه می یابد تا به اسکیپیو می رسد و شعرش را می خواند که کالیگولا می گوید تو برای عبرت گرفتن از مرگ خیلی جوانی و اسکیپون هم در پاسخ با نگاه خیره اش می گوید برای یتیم شدن هم خیلی جوان بودم و بعد کالیگولا حتی شاعرها را مخالف خود می داند و اینکه آنان را به عنوان آخرین مدافع می دانسته خیالی خام می داند و ناگهان دستور می دهد در برابر او رژه بروند و همان گونه لوحه ها را بلیسند.
همه بیرون می روند و اسکیپیون آهنگ خداحافظی را به صدا در می آورد و آخرین گفته اش این است که به یاد داشته باش : دوستت می داشتم و بعد کالیگولا به کائسونیا می گوید اسکیپیون رفت فاتحه ی دوستی خوانده است تو چرا نمی روی او در جواب می گوید چرا که به او علاقه دارد همین گونه گفت و گوی بین هر دو ادامه می یابد تا این که کالیگولا از تنهایی اش صحبت می کند تنهایی که پر ازدحام افرادی است که جانشان را به زور گرفته است شاید همان عذاب وجدانش می باشد که برای او چنین مفهومی معنا ندارد و بعد می گوید احساس خطر می کند و از افراد دور و برش که روز به روز کمتر می شوند اما کائسونیا به او دلگرمی می دهد که هنوز افرادی هستند که از او دفاع کنند و در آخر هم کائسونیا هم بدون هیچ مقاومتی، کالیگولا به خاطر این که نمی تواند او را در آینده پیرزنی ببیند و خود این برایش از مرگش شرم آورتر و رنج آورتر است و با دستانی که درست نمی داند چه می خواهند او را به کابوس مرگ می برد و بعد با قیافه ای سرگردان جلوی آینه می رود و در انتظار هلیکون، همین گونه تمام زندگی اش را مرور می کند، صدای اسلحه و نجوا از بیرون می آید و قبل از اینکه دیگران بیایند نفس زنان جلوی آینه می ایستد و تصویر خود را در آینه ی زندگی پاک می کند و در همان دم از همه ی درها به درون می آیند و هر کدام خنجر نفرت خود را به پشت و قلب او می زنند و با آخرین نعره اش باز می گوید من زنده ام.
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
دکتر علی شریعتی