خلاصه ي مگس ها

اثر ‍‍ژان پل سارتر

اشخاص نمايش:

ژوپيتر

اورست

الكتر

اژيست

كليتمنستر

اريني ها (همان مگس ها)

د رابتدا ما در ميدان اصلي شهر مجسمه اي خداي مگس ها را با چشمان سفيد و صورتي خون آلود مي بينيم كه پيرزنان با لباس سياه رنگ در حال طواف آن هستند.تازه واردان كه اورست و مربي اش است را كسي تحويل نمي گيرد.آن ها درست در روز جشن مردگان به آرگوس رسيده اند و مردم در حال تدارك جشنند و اما داستان از اين قرار است كه آگاممنون پدر اورست و الكترا سال ها پيش توسط اژيست كه اكنون جانشين شاه شده و مادرشان از پا در مي آيد و اين ها همه به تحريك ژوپيتر است كه آگاممنون را به خاطر اين كه دستور داده است كسي را در ميدان شهر و ملاعام اعدام نكنند را تنبيه مي كند و به قتلش كمر مي بندد.خداي خدايان معتقد است كه با كار آگاممنون حساسيت مرگ را كاهش مي دهد.مردم به كار او اعتراضي نكردند اما سالهه چشم به راه مرگ با خشونت بودند  و بههمين خاطر فرياد هاي او را هنگام مرگ شنيدند اما به روي خود نياوردند و اكنون 15 سال است كه اژيست بر تخت نشسته است.مگس ها نشانه اي از جانب خدايان است.اورست از پيرزني مي پرسد چرا سياه پوشيده است و او مي گويد در سوگ آرگاممنون است اورست مي پرسد چرا آن موقع كاري نكردي؟زن مي گويد كه كاري از دست او ساخته نبوده است و شوهرش هم در خانه نبوده پس در را چفت كرده است.تمامن شهر آن شب در لذت شهواني غوطه مي خوردند و اما حالا پشيمانند.همه پشيمانند از پيران تا جوانان و كودكان خود را با احساس ندامت بزرگ مي كنند.شهر پر از مگس شده است و سراسر ديوارها از خون قرباني سرخ است.در شهر پرنده پر نمي زند و همه سر در لانه ي خود كرده و ندامت خود را ورد خود قرار داده اند.همه ي شهر مي پندارن دكه اورست هم بعد از پدر به دست اژيست از پاي در آمده است اگرچه او را نگهبانان نجات دادند و از شهر خارج كردند.ژوپيتر از پيگيري و پرسش هاي اورست نگران است و او را شناخته است و به همين خاطر از او مي خواهد كه اين شهر را ترك كند كه سالهاست مسافري پا در آن نگذاشته  وهمه ي كاروانها هم راهشان را دراز مي كنند تا از اين جا عبور هم نكنند.و با وردي مگس ها را از اورست دور مي كند.اورست به مربي اش لوپدا گوگ مي گويد كه من آزادم و اين آزادي فقدان باشكوهي است.اورست از سه سالگي تبعيد بوده است و حالا برگشته است و كسي او زا نمي شناسد و او با قصر پدرش بيگانه است.با خودش مي گويد كه غروب اين جا و اين مگس ها همه متعلق به من است.من شريك ندامت هاي مردم اين شهر نيستم.من نمي خواهم شاه اين جا شوم .يك شاه بايد همان خاطراتي را داشته  باشد كه رعايايش.از آن طرف الكتر هم آهسته و درتاريكي به مجسمه ي ژوپيتر نزديك مي شودو  مجسمه رابا فحش و زباله توام كرده و به او مي گويد كه تنها شايسته ي زنان پير سياه پوش است.دختر به ژوپيتر مي گويد كه منتظر است تا كسي بيايد و او را به دو نيم كند.اورست كه حرف هاي الكتر ار شنيده جلو مي رود و خود را فليپ معرفي مي كند كه از شهر كورنت آمده است.دختر را زيبا مي خواند و دختر مي گويد كه او اولين كسي است كه اين جمله را به او گفته و دستها ي ترك تركش را به او نشان مي دهد و از اين كه ناچار است رخت و لباس هاي ملكه را كه مادرش هم هست را بشورد احساس بيزاري مي كند.الكتر از شهر كورنت مي پرسد و اورست مي گويد كه آن جا پر از شادي است و رقص و روابط انساني.الكتر اورست را به مادرش معرفي مي كند.كليتمنستر به او مي گويد كه 15 سال پيش جنايتي در اين شهر رخ داده است و ملكه در آن دست داشته و اوگناهكارترين گناهكاران است.سرگرمي مردمان شهر اعتراف است.در شهر مردم تو را التماس مي كنند كه محكومشان كني.جشن بر فراز شهر كه غاري در آن قرا ردارد بر گزار مي شود .ر اهب سنگ بزرگي را از در غار برمي داردو مردگان به سمت شهر هجوم مي برند و يك شب را در ان شهر هستند.

زن در پايان حرف هايش از اورستمي خواهد كه به زودي شهر را ترك كند.ژوپيتر براي بازگشتشان دو ماديان را مي آورد.اورست مي ماند و به مهمان خانه نزد ژوپيتر مي رود.روز واقعه فرا ميرسد و مادر يبه كودكش كه وحشت كرده مي گويد كه بايد هراسيد كه اين هول عظيم است.مردم يكسال را در هراس از ديدار دوباره ي مردگانشان هستند و از هراس خود لذت مي برند. راهب در را كنا رمي زندو مي گويد :برخيزيد اي خون آشامان،اي اشباح،اي مايه هاي هراس شب هاي ما.زنده ها آن جايند.تنها در آن جمع الكتر سياه نپوشيده و شاه به او مي گويد امروز را نمي شود كسي  را مجازات كرد ولي فردا از اين شهر مي روي و الكتر مي رقصد و مي گويد كه احساس ندامت نمي كند و زني نيز در آن جا با او هم صدا شده و مي رقصد كه ژوپيتر با يك حركت معجزه وار در را به حركت در مي اورد و مردم دوباره از مردگان پوزش مي خواهند و خود را از اين جرم همدستي با الكتر تبرئه مي كنند.و مي خواهند زن را تكه تكه كنند .اورست تلاش مي كند كه الكتر ار با خود به كورنت برد ولي او مي گويد كه چشم به راه برادرش است تا بيايد و شاه و ملكه را بكشد و انتقام اين بدبختي ها را بگيرد.پس اورست خو را به الكتر معرفي مي كند.الكتر مي هراسد و او را تشويق مي كند كه از اين شهر برود و بالاخره تصميم مي گيرند تا نقشه اي را كه يك عمر الكتر كشيده شب عملي شود.پس شب به قصر كه وروديش را تصوير ژوپيتر خون آلود قرار داده اند وارد شده و خود را پنهان مي كنند .سربازان با خود در حال گفتگو درباره روح آگاممنون هستند كه آيا اكنون اين جا هست يا نه.شاه از ملكه خواسته است كه تنهايش بگذارد.ژوپيتر به نزد اژيست مي رود و مي گويد كه سه ماه بعد از ان كه تو آگاممنون را كشتي او سكته مي كرد و مي مرد و آن روز من تو را تحريك كردم تا تو جنايت كرده باشي و من از جنايت است كه لذت مي برم.ژوپيتر به اژيست مي گويد كه سريعن ماموران را دستور دهد تا اورست را بگيرند كه قصد جان او رادارد ولي اژيست نمي پذيرد و از اين زنتدگي خسته شده است.پس زماني كه اورست وارد مي شود به او مي گويد كه مرا بكش و لي به من بگو آيا واقعيت دارد كه احساس ندامت نمي كني و اورست مي گويد چرا ندامت؟من آن چه را كه مطابق عدالت است انجام مي دهم و عدالت مساله است انساني.اژيست به اورست مي گويد كه مراقب مگس ها باش .اورست به سراغ مادرش هم مي رود و او راهم از پاي در مي آورد.الكتر از اورست مي پرسد كه آيا او ما را نفرين كرد و اورست پاسخ مي دهد آري اما ما آزادي هستيم .من و تو.ولي الكترا خود را ازاد نمي پندارد و مي گويد كه ما تا ابد قاتل مادر خودمان خواهيم ماند.اورست خود را مسئول اين قتلها مي داند و و به الكتر مي گويد كه بار اين قتل هخا بر دوش من است زيرا اين عين آزادي من است. همه جا پر از مگس شده است به طوري كه صداي هم را خواهر و برادر نمي شنوندپس به طرف معبد آپولون مي روند .الكتر يكباره تغيير كرده است .احساس گناه مي كند و با حرف هاي اورست هم متقاعد نمي شود.مگس ها هم او را تشويق مي كنند و به او جاني مي گويند .ژوپيتر وارد معبد مي شود و آن ها را گناهكار مي نامد و اورست گناهكار بودنش را نمي پذيرد.ژوپيتر مي گويد كه براي نجات آن ها آمده است  و اورست را پسري مغرور مي داند و به آن ها پيشنهاد مي دهد كه اگر اظهار پشيماني كنند آن ها ببخشد و اورست را شاه كند تنها به شرط ان كه سياه بپوشد و به آن ها مي گويد كه مردم سياه شاه را پوشيده اند.الكتر اظهار ندامت كرده و به دنبال ژوپيتر از معبد خارج مي شود و هر چه اورست او را صدا مي زند نمي پذيرد.مربي اورست به معبد مي آيد و مي گويد كه براي او غذا اورده است و مردم در معبد جمع شده اند و مدام مرده باد مرده باد سر مي دهند.اورست از مربي اش مي خواهد تا درها را باز كند و او درها را باز مي كند.جمعيت مرده باد مي گويند و لي اورست با صداي زيبايي آرامشان مي كند بانگ بر مي دارد كه اي آفتاب زرين و مردم دوباره مي گويند :حرمت شكن،قصاب،چار شقه ات مي كنيم.اورست مي گويد كه خوشحال است كه در برابر آن هاست  و مي گويد كه علت ترس ان ها را مي داندجنايت مربوط به من است.من در برابر آفتاب اين جنايت را به عهده مي گيرم.شما نمي توانيد مرا كيفر كنيد يا غم خواري كنيد و به همين خاطر است كه مي هراسيد و با وجود اين من دوستتان دارم و به خاطر شماست كه دست به خون آلوده كرده ام. و اكنون پادشاهي شايسته براي شما هستم اما من اين شاهي را نمي خواهم.گناهان شما،اژيست،دلهره هاي شبانه اتان همه براي من است.من با ميل و اراده خود مسئوليت همه ي اين ها هستم پس ديگر از مردگان خود بيم به دل راه ندهيد.راستي ببينيد مگس هي سمج و ملال آورتان شما رابه سوي من ترك مي كنند.من مي خواهم پادشاهي باشم بدون سرزمين و بدون رعايا.بدرود اي مردم.بكوشيد زندگي كنيد.اين جا همه چيز تازه است.براي من زندگي اغاز شده است و يك نكته را تاكيد مي كند  كه در شهري طاعون مي ايد و موش ها شهر را تسخير مي كنند ني نوازي با سازش همه ي موش ها را جمع مي كند و از شهر خارج مي شود و موش ها هم به دنبالش مي روند.اورست از شهر خارج مي شود و مگس ها هم زوزه كنان به دنبالش از دروازه ها بيرون مي روند.

پايان

 

بررسی  مگس ها

در بررسی مگس ها تا حد امکان المان را باز تعریف کرده شرایط را تطبیق می دهیم.

در داستان مردم ترس را عامل شرافت می دانند.اعتقاد به ترس از مردگان نفوذ اندیشه ی هراس در دل کودکانشان است.مگس ها که  پیوسته در همه جا حضور دارند نماینده ی جاسوسان و جان نثاران حکومتند.

لباس سیاه،خدای مگس ها و مرگ که با چشمانی سفید و صورتی خون آلود نشان داده شده است بی تفکری و خشونت و در عین حال رعب و وحشت مردم را نشان می دهد.

روز جشن مردگان هوا گرم است.در شمال کشور هم چنین جشنی برگزار می شود اما نه با احساس ندامت بلکه به صورت شادمانی.

قربانی کردن گاو ماده برای قبول شدن نذر و پشیمانی از گناه.مردم درست مثل عزاداران بیل در کنج خانه هایشان هستند و همواره در حال ندامت و توبه اند.همه دارای عذاب وجدانند.

در مورد دیالوگی که میان الکتر و اورست رد و بدل می شود درباره ی زیبایی الکتر ،الکتر از این که زیباست خبر ندارد .احساس عدم آگاهی از زیبایی اش ناشی از این است که در جامعه اش کسی در مورد زیبایی حرفی نمی زند.تنها مرگ است که قداست دارد.تنها مردگانند که حضور دارند.جامعه بسته است.هیچ کس به این شهر وارد نمی شود و شهر از جهان زندگان اطلاعی ندارند.

اعتراف همگانی تنها سرگرمی مردمان است.علاقه به ملامت شدن توسط دیگران در مردم نهادینه شده است.لذت از محکوم شدن (هرگونه شکستی ،در واقع هر گاه جامعه شکست بخورد و از این که دیگران او را مدام نقد کنند و ملامت کنند.احساس رضایت کرده و فکر می کند که ثواب و پاداشی برایش وجود دارد)در ایران فرقه ی ملامتیه پی از مغول ها چنین دیدگاهی را داشته است.

تنها یک زمان است که مگس ها گرد اورست نمی گردند و آن زمانیست که خود ژوپیتر نزد اورست است.

مراسم به جای جشنواره ،سوگواره است.در کاتولیک ها و در شیعیان هم این را به وفور می بینیم که سوگ بیشتر از جشن کاربرد دارد  زیرا  در ان پایه ای برای استمرار حکومت دیده می شده است.ملتی که تمام رسالتش آن است که شهیدپرور باشد.همان دازاین هی دگر و شهرت و تعالی انسان توسط مرگ برتر .مرگ بزرگ.خون ریزی.جنگ و حماسه و سلحشوری در راه  ایدئولوژی.

در فضای ترسیم شده دختری سیاه نمی پوشد.نه تنها سیاه نمی پوشد که سفید می پوشد و در برابر فلسفه ی سیاه اشان می ایستد.او زیبا و جوان و با شعور است.می داند که آن ور مرزها از این خبرها نیست.پشت دریاها انسان هایی هستند که شادند و  او هستی را بر نیستی ترجیح می دهد.حرارت و هیجان جوانی اش مانع پذیرش ایدئولوژی زور است.او مادرش را و شاه را خوب می شناسد.مردم او را دیوانه می دانند چرا که دیگری و بیگانهاست که به ارزش های ان ها وقعی نمی نهد.از مردگان خود نمی هراسد که به قول خودمان از کسی خورده برده ای ندارد.درست در زمانی که می خواهند گروهی حرف های اورا بپذیرند معجزه ی ژوپیتر سنگ رابه جرکت در می اورد وهمه دختر را محکوم می کنند و با حمله به سوی او وزنی که با او رقصیده است جان بر کفی خود را اثبات می کنند.اژیست که طبق قانون شهر در روز مردگان نمی تواند کسی را محکوم کند به او دستور می دهد که فردا از شهر خارج  شود.این همان تعبیر مطلق وثابتی از اخلاق .الکتر تقدیر در سرزمین خود بودن و انتظار منجی را پذیرفته است.او منتظر منجی  قاطعیست که نهراسد و مردم  را از درد خودآزاریشان نجات دهد.اما الکتر هم دو شخصیتی است او هم از آسیب جامعه ی بسته مصون نبوده است.او هم دچار از خودبیگانگیست و هویتش از دست رفته است.این است که ادم عصیان گر از خودبیگانه ی الینه شده ی ما تک بعدی شده است و نمی داند چه می خواهد و به دنبال چیست.در ناخودآگاهش به دنبال تایید جامعه است و جایگاه خود را گم کرده است.راستش در استبداد چیزی از هویت باقی نمی ماند.الکتر هم همین گونه است هم منتظر منحی است و هم از تغییر وحشت دارد.از تغییر در موقعیت ها در هراس است. در نهان خانه ی دلش شاید بداند که با تقییر دیدگاه و جهان بینی اش  توان روبرویی با هجمه ی عمومی را ندارد.او به دنبال شریک جرم است و خودش هم این را اقرار کرده است.

اورست هم به دنبال هویتش می گردد.به دنبال خویشتن خویش است.بی وطنی ،مهاجرت،تبعید آدم را کلافه می کند.اورست راست می گوید.برای کینه ورزی و عشق آدم بایست اول اول ،خودش را بشناسد  و آدمی که در تبعید است ،آدمی که متعلق به هیچ جا نیست،آدمی که اسطوره ها ی وطنش را نمی شناسد.آدمی که دور است.آدمی که از کوچه های شهرش خاطره ی بوسه ای ،خنده ای ،فراری ،نوشتن بر دیواری ندارد،آدمی که  نوستالوژی ندارد یادش می رود که کیست.تازه این جا هم کسی خواهانش نیست.د ر وطن اضافه ااست و دور ریختنی است.هرچه سریع گورش را گم کند خواب مردم آسوده تر است اما درد تعلق داشتن اورست را وادار می کند که بماند و نقشش را ایفا کند.حالا که اورست و الکتر همدیگر را شناخته اند و حالا که مسئولیت در اورست شعله ور شده است تنها می ماند.هیچ صمیمیتی،هیچ نگاه مشترکی حتا با الکتر احساس نمی کند.چراغ رابطه تاریکست و اورست تنهای تنهاست.اما او نقش پذیرفته وآن نقش تبر است.او تبریست که دیوارهای استبداد و تحجر را ویران ساختن می خواهد و می خواهد گناه همه را به عهده بگیرد.او از گناه نمی ترسد.از طغیان واعتراض نمی ترسد.هرچه را که انجام می دهد مسئولیتش را هم می پذیرد و احساس پشیمانی در او راهی ندارد.کسی پشیمان است که در هملن شرایط کار بهتری را می توانسته انجام دهد و نداده است ولی او می خواهد تقاص گناهان همه را پس دهد تا برایش جایی برای زندگی باز کنند و او را شهروند خود بدانند.

در قصر هم تندیس ژوپیتر را می بینیم.برادر بزرگ همه جا هست.برادر بزرگ همه را زیر نظر دارد آن هم با خشم و راز آلودگی .ایدئولوژی ها همواره بت سازند  و گاه به نزادپرستی می رسندهمواره می خواهند غالب و برتر باشند و برای بت باید قربانی داد واین قربانی گاه ادم است و گاه گاوی گوسفندی خروسی...ورنه بت بی قربانی و نذر که مجسمه ی بلاهتی بیش نخواهد بود.هرچه بت خون بیشتری بخورد،هرچه رعب آور تر باشد و مگس هایش بیش از مردم سرزمینش باشند پایاتر است و احساس ماندگاری بیشتری می کند.ایدئولوزی مذهبی می خواهد به زور سعادتمندت کند،به زور به بهشتت ببرد و همه چیز به زور است چرا که خود را چوپان می داندو مردم را گله و رمه ی خود.فرانسه ی بعد از تسخیر توسط نازی های سیاه پوش تمام هویت و غرور مشهورش را از دست داده استژوپیتر خودش به زشتی اش اذعان دارد ولی دوست دارد که از او بترسند

اژیست به پوچی رسیده است.مزگ آخرین راه نجات از بن بست است.هیتلر خودکشی می کند.خیلی از دیکتاتورها تحمل پذیرششکست را ندارند.چرا که خودشان را ارزش مطلق می دانند و اکثرن مدافع مرگ کوراست.مدافع حمله ی انتحاریست.مدافع ترور است.یا مرگ یا توبه و این تسلسل تسلسل تسلسل...

تمام کار ژوپیتر سلب آزادی مردم است.شرایط ان ها را تغییر می دهد تا به آزادی خود بیاندیشد پس حکم بازداشت را صادر کند.

راز ،قداست،معجزه،ترس ما این ها را باید در تاریخ جا می گذاشتیم که نگذاشتیم و حالا دارند جای انسانی که ماییم را با جایی که آن ها می خواهند تغییر می دهند.

اورست شاه و  ملکه را می کشد.انتقام می گیرد،دلش خنک می شود و یکباره الکتر وحشت می کند و با هرچه دعوت اورست نمی تواند با او باشد.او دلش برای رویایش تنگ است.اورست آزاد و مسئول است.اورست می داند که کسی که فلج  مادرزاد هم باشد و قهرمان ورزشی نباشد خود مقصر است.اما الکتر شک می کند و پشیمانی در او نفوذ می کند.مگس ها چشم به راهند که با رخصت رییسشان خون هر دو را بیاشامند.الکتر مسخ شستشوی مغزی می شود.تنها غرورت را بگذاری و احساس گناه کنی.کمی احساس ندامت کافی است و باز داستان قدیمی انتخاب و تراژدی بد و بدتر چهره می نماید.یا باید ماند یا باید رفت و هر دو نیمی از وجودت را از بین می برد.

و باید روی نیمی از خواسته هایت پا بگذاری .ژوپیتر ،اورست را جانشین شاهی می داند ولی حاضر نیست به جای قربانی  و در لباس و ردای آن ها باشد و سیاه بپوشد و عزادار شود.اورست قبول نمی کند و ژوپیتر او را مثل جذامی ها یکه و تنها می داند.اما کفر را به قتل اضافه نمی  کند.

اورست با مردم در برابر آفتاب صحبت می کند.در برابر مردمی که با هر تغییر مخالفند و به پویایی نمی اندیشند و او را تهدید می کنند می ایستد.آن ها با هر اندیشه ای مخالفند و اورست را نمی خواهند ولی اورست با آن ها رو در رو می شود تا رسالت روشنفکری اش را به عهده بگیرد و با مردمش رو راست است و شفاف با آن ها حرف می زند.او دلیل بودنش را انتخاب هایش دانسته و گناهان مردم را هم به عهده می گیرد و آن ها را مطمئن می کند تا فصل نویی را آغاز کنند و از مردگان خود نترسند .مگس ها را با خود می برد .عصاره ی اندیشه ی مردم و دردهای مردم بار همه را به دوش کشیده و از آن ابایی ندارد و تمام جاسوسان را با خود از شهر خارج می کند تا شهر در امان بماند.

اما سئوال این جاست که آیا باز تسلسل زنده باد مرگ اتفاق نمی افتد؟آیا دوباره روشنفکر قهرمان نمی شود؟آیا تقدیر بر زندگی و زنده بودن ترجیح داده نمی شود؟آیا جامعه بعدها از  او اسطوره نمی سازد؟آیا این حرکت خود به ایدئولوژی پشیمانی و ندامت و قربانی و باز تولید گناه تبدیل نمی  شود؟این سئوالاتی است که نمی توانم به آن پاسخ دهم.